Posts Tagged ‘جهان اندوه’

اندوهگینم؛ پس هستم

2009/12/04

برای من هیچ‌وقت یک آسمان، کامل نبوده است؛ یا ابری بوده است یا بارانی یا آفتابی، اما بی‌واسطه و بدون عشق آسمان را دوست داشته‌ام.
آسمان آرام و اندک اندک برای من اتفاق افتاده است.

احمدرضا احمدی

الفبای غم، الفبای دیگری است که هرکس برای خودش از سر اختراع می‌کند و به آن مومن می‌ماند. چشمانت را باز می‌کنی ناگهان و می‌بینی دنیا دیگر آن نیست که بوده، هیچ گوشه‌ایش هم مالِ تو نیست دیگر.
سر می‌چرخانی و می‌بینی غریبه‌ای با همه، با همه‌چیز. این می‌شود که دیگر دودوتایت هم چهارتا نمی‌شود. چشم‌چشم می‌کنی می‌بینی درد داری، چشمانت را تنگ می‌کنی مگر دورترها آشناتر باشند که نیستند.
خیال می‌کنی خوابی، نیستی.
یک‌جای کار سرت را بالا می‌کنی و نگاهت در آسمان دوُدوُ می‌زند دنبال ستاره‌ات. می‌بینی ستاره‌ای وجود ندارد.
این توهّم که هرکسی برای خودش در آسمان ستاره‌ای دارد از کودکی با من بودم و نمی‌دانستم «هر کسی»، من را هم شامل می‌شود یا نه. بزرگترهایم هرگز از این ستاره شخصی به من چیزی نگفتند، اما این دلیل نمی‌شد؛ بزرگترهای من خیلی چیزها را باید به من می‌گفتند و نگفتند.
به خلوت خودم که پناه می‌بردم، توی همه کتاب‌ها و مجله‌ها، اعم از آن‌هایی که دزدکی از کتابخانه بزرگترها کش می‌رفتم و می‌خواندم و آن‌هایی که مادرم سه یا گاهی حتا چهار بار در هفته برایم می‌خرید و به خانه می‌آورد، حتما یک جایی به این ستاره شخصی اشاره شده بود. این بود که من بلاتکلیف مانده بودم وسط آسمان زندگی‌ام.
خلاصه این‌که همان‌جای کار است که می‌بینی کلا ستاره بی‌ستاره!
الفبای ناگهان غم که بر سرت نازل می‌شود، دنیا دیگر جایی است برای تنهایی. تنهایی می‌خوری، می‌خوابی، تنهایی می‌بینی حتا تنهایی نمی‌بینی.
بیداری اما زندگی‌ات امتداد خوابی است از گذشته‌ای که در آن کلی چیزها و کَسان جا گذاشته‌ای برای دلتنگی.
توی این بی‌خود از خودی و همین‌جور که گوشه کنار زندگی‌ات – که حالا دیگر بیشتر مجازی است- را که می‌جوری، هر نوشته، هر عکس، هر حرف می‌شود تلنگری باشد.
عکسی که تکانت می‌دهد می‌تواند تصویری از «حمید هامون» باشد که با دیدن نگاهش، ترس از دست دادن باز در دلت زنده می‌شود.
یا عکسی سیاه و سفید و قدیمی ‌از احمدرضا احمدی و بیژن الهی و اسماعیل نوری علاء که دیدنش اشک می‌آورد به چشمانت.

http://www.puyeshgaraan.com/ES.Images/Javaani/1345mountain1.jpg
یا حتا خبری باشد که: جیره کتاب هر ماه یک کتاب برای بچه‌های بی‌سرپرست می‌فرستد و می‌گوید: اگر خواستید، وقتی خواندید با آبنبات و تیله تاختش بزنید.
کمی ‌سکوت… به خودت می‌گویی: این‌ها همه یعنی من هنوز نفس می‌کشم، این‌ها همه یعنی منِ بی‌ستاره هنوز الفبای شخصی غمم را فراموش نکرده‌ام. به زبانِ اختراعی خودم اندوهگینم؛ پس هستم.

* مطلب در صفحه‌ی «جهان اندوه» در روزنامه‌ی جهان اقتصاد روز سه‌شنبه دهم آذر منتشر شده است. (PDF  صفحات جهان اندوه را در این آدرس دانلود کنید)

نجات‌دهنده در گور خفته است

2009/11/30

یادم هست توی دفتر مجله، «سید» شعرهایم را که می‌خواند روی یکی مکث کرد. از اول تا آخرش را با خودکار آبی که دستش بود یک خط کج کشید که یعنی: «اصلا به درد نمی‌خورد» بعد دور یک خط، که اتفاقا خط پایانی شعرم بود، دایره کشید. سرش را بالا آورد، به من نگاه کرد و گفت: «همه این‌ها رو بریز دور؛ این یک خط خودش همه شعر است».
آن یک خط این بود: «و جهان جای دیگری می‌شود.»
سید گفت: «یه شعر تازه  بنویس! با این شروع کن….نه با این تموم کن… نه اصلا ولش کن همین بسه! همین  شعره…همین بسه!»
حالا از آن‌روز سال‌ها می‌گذرد. من بارها سعی کردم شعری بنویسم که با این جمله شروع شود اما نشد که نشد.
همین شد که یادم ماند به این‌که «جهان جای دیگری می‌شود یا نمی‌شود» فکر کنم مدام. روزهایی را از سرگذراندم و می‌گذرانم که دیگر حالا می‌توانم با قاطعیت بگویم: جهان همین است که هست. قرار نیست جای دیگری بشود.
جهان، ماییم؛ ما چیز دیگر نمی‌شویم که جهان بشود جای دیگر.
اگر قرار بود جهان جای دیگری بشود، چرا این‌همه جان می‌کنیم خودمان را با شرایطی که هست وفق بدهیم؟
جهان کلا جای دیگری هست…ولی همین است که هست. قرار هم نیست عوض بشود. آن‌چه مدام دستخوش تحول و بالا و پایین ایام است، ماییم، درون ماست.
بعد فکر کردم به این‌که چرا در آن لحظه فکر کرده بودم جهان قرار است جای دیگری بشود و چرا «سید» این‌همه عاشق این جمله شد که هر بار مرا می‌دید، یادآوریش می‌کرد.
جوابم را یافتم. ما همه دلمان لک می‌زند برای این‌که جهان جای دیگری باشد، جایی‌که غم و غصه‌هایش کمتر باشد، نه این‌که نباشد، کمی ملایم‌تر ولی.
آن‌روزها من شاعری آرمان‌گرا بودم، دختری با دلی از جنس بلور. نمی‌خواستم بشکند این دل. با نگاهی شاعرانه و عاشقانه و پر از استعاره‌های زیبا، می‌خواستم جهان جای دیگری باشد که قلوه‌سنگ‌های فراز و نشیبش دل من را ویران نکند، نگاهم را کور نکند.
احساس خطر کرده بودم شاید. انگار معلوم‌ام شده بود که این جهان اگر همین بماند و جای دیگری نشود، من و امثال مرا ویران می‌کند.
و منی که معمولا پیش‌گوی خوبی نیستم، این‌بار زده بودم به هدف!
دلم می‌خواست در شعرهایم زندگی کنم، در شعرهایم غمگین بشوم و در همان‌ها بخندم، عاشق شوم، درد بکشم و خلاصه دوباره همان‌که جهان بشود یک جای دیگر، که کمتر بی‌رحم باشد.
«سید» هم بعد این‌همه سال شعر و شاعری به مذاقش خوش نشسته بود چون حرف دلش را شنیده بود. او هم لابد یک وقتی دلش یک جهان دیگر می‌خواسته.
القصه، کلی گذشت تا من یاد گرفتم شعر جای عشق و عاشقی کردن نیست. یاد گرفتم شعرِ درست ِ این‌روزها شعری است که از جنس زندگیِ همین‌روزهایمان باشد.
یاد گرفتم آرمان‌گرایی را بگذارم در ِ کوزه و فهمیدم تلخی شعرنوشته‌ها را باید با تلخی همین جهانی که هست و همین زندگی که می‌کنیم اندازه کرد، نه با جهانی که دل‌مان می‌خواهد باشد و نیست.
تا به این‌جا برسم چندین‌بار ویران شده‌ام و حالا عین چینی بندزده نشسته‌ام ببینم کِی از هم می‌پاشم؛ دیگر به کار جهان هم کاریم نیست.
نمی‌دانم «فروغ» کجای ویرانی‌اش به این‌جا رسیده بود که گفت: «نجات‌دهنده در گور خفته است».

*این مطلب در صفحه‌ی «جهان اندوه» در روزنامه‌ی جهان اقتصاد روز سه‌شنبه چهارم آذر منتشر شده است.

شکوه اندوه زیر پلک‌های امروز

2009/10/31

من آدم فراموش کردن دردها و به خاطر سپردن غم‌هام. به خاطر سپردن غم‌ها با تمام ابهت و شکوهشان و از یاد بردن دردها با تمام تیزی و ناسازگاری‌هایشان و کینه‌ها با تمام تلخی‌ها و نارفیقی‌هایشان. آدم است عوض می‌شود خب.
دل‌تنگی‌های من رنگ و عطر و طعم دارند؛ یعنی لازم نیست به چیز تاثیرگذار دیگری کنارشان بنشیند که شدت تاثیرگذاریشان را مدیون آن باشند.
دردهای من هرکدام رنگی دارند و همین است که با دیدن هر رنگی، هرجایی، دردی در تنم می‌دود و این دردها متمایزند از هم؛ از حیث جنس و میزان و تاریخ تولید و انقضاء.
می‌گویند مارسل پروست نویسنده فرانسوی، اول‌بار به موضوع بُعد خاطره‌ها از منظر روانشناسی پرداخته است. می‌گویند این‌که هر خاطره‌ای با طعمی یا بویی در ذهن تازه می‌شود را این آقا اول نوشته است. سخت می‌شود باور کرد تا قبل از «در جستجوی زمان از دست رفته» حواس کسی نبوده باشد به مزه غم‌ها و خاطره‌ها و این خودش می‌شود یک غصه تازه، که تا پیش از «طرف خانه سوان و گرمانت» مثلا، غم و غصه‌های مردم نه بو داشته نه مزه.
در هر حال، این‌که من اگر هزاران هزار بار هم در زندگی‌ام رنگ سفید و آبی ببینم و یا یک میلیون بار بوی مواد ضدعفونی‌کننده را حس کنم، بلافاصله به حال مرگ می‌افتم و دهانم مزه خداحافظی می‌گیرد را به هیچ عنوان به شاهکار ادبی آقای پروست نسبت نمی‌دهم.
فکر می‌کنم برای به تصویر کشیدن دردها و تلخی‌ها لازم نیست همیشه از زجری که می‌کشیم بگوییم. این‌که بگوییم درد استخوان چه می‌کند با آدم، یا وقتی بندبند تن آدم دارد از هم باز می‌شود چه‌جوری است را اقلا یک میلیون آدم توضیح داده‌اند. می‌شود به جای این‌ها گفت: تمام هفته گذشته را روی تخت اتاق 235 زل زدم به کپی اثر «چهار رقاص» ادگار دگا!
آدم است عوض می‌شود خب.
القصه؛ این همه اندوه را مگر می‌شود فراموش کرد؛ آبان‌ماه، بهزیستی، موهای سفید، روشنایی‌های شهری که دوست دارم، باران، ایستگاه اتوبوس، سوز زمستان و بدرقه تابستان، افعال ماضی، سیگار، عکس، دست‌ها، بچه‌ها، زن، وبلاگ، دعوا، سایه‌ها، دل‌نازک‌ها؛ هم خودشان، هم دل‌هاشان، روزنوشت‌ها، فایل‌های وُرد، این‌که همه‌مان گناه داریم و قصه‌هایی که به آخر نمی‌رسند.
تازه این‌ها خوراک یک ساعت دلی است که پُر است از گریه‌هایی که شعر نمی‌شوند. تازه همه ما که شاعر نیستیم …
اصلا بیایید به جای درد بگوییم رنگ، به جای دل‌تنگی بگوییم خالی عطر تو در فضا، به جای دوری بگوییم هواپیما و اصلا هم به فکر دلداری دادن همدیگر نباشیم.

– این مطلب در روز پنج‌شنبه در روزنامه‌ی «جهان اقتصاد» منتشر شده است. فایل PDF آن را از این‌جا دریافت کنید.