برای من هیچوقت یک آسمان، کامل نبوده است؛ یا ابری بوده است یا بارانی یا آفتابی، اما بیواسطه و بدون عشق آسمان را دوست داشتهام.
آسمان آرام و اندک اندک برای من اتفاق افتاده است.
احمدرضا احمدی
الفبای غم، الفبای دیگری است که هرکس برای خودش از سر اختراع میکند و به آن مومن میماند. چشمانت را باز میکنی ناگهان و میبینی دنیا دیگر آن نیست که بوده، هیچ گوشهایش هم مالِ تو نیست دیگر.
سر میچرخانی و میبینی غریبهای با همه، با همهچیز. این میشود که دیگر دودوتایت هم چهارتا نمیشود. چشمچشم میکنی میبینی درد داری، چشمانت را تنگ میکنی مگر دورترها آشناتر باشند که نیستند.
خیال میکنی خوابی، نیستی.
یکجای کار سرت را بالا میکنی و نگاهت در آسمان دوُدوُ میزند دنبال ستارهات. میبینی ستارهای وجود ندارد.
این توهّم که هرکسی برای خودش در آسمان ستارهای دارد از کودکی با من بودم و نمیدانستم «هر کسی»، من را هم شامل میشود یا نه. بزرگترهایم هرگز از این ستاره شخصی به من چیزی نگفتند، اما این دلیل نمیشد؛ بزرگترهای من خیلی چیزها را باید به من میگفتند و نگفتند.
به خلوت خودم که پناه میبردم، توی همه کتابها و مجلهها، اعم از آنهایی که دزدکی از کتابخانه بزرگترها کش میرفتم و میخواندم و آنهایی که مادرم سه یا گاهی حتا چهار بار در هفته برایم میخرید و به خانه میآورد، حتما یک جایی به این ستاره شخصی اشاره شده بود. این بود که من بلاتکلیف مانده بودم وسط آسمان زندگیام.
خلاصه اینکه همانجای کار است که میبینی کلا ستاره بیستاره!
الفبای ناگهان غم که بر سرت نازل میشود، دنیا دیگر جایی است برای تنهایی. تنهایی میخوری، میخوابی، تنهایی میبینی حتا تنهایی نمیبینی.
بیداری اما زندگیات امتداد خوابی است از گذشتهای که در آن کلی چیزها و کَسان جا گذاشتهای برای دلتنگی.
توی این بیخود از خودی و همینجور که گوشه کنار زندگیات – که حالا دیگر بیشتر مجازی است- را که میجوری، هر نوشته، هر عکس، هر حرف میشود تلنگری باشد.
عکسی که تکانت میدهد میتواند تصویری از «حمید هامون» باشد که با دیدن نگاهش، ترس از دست دادن باز در دلت زنده میشود.
یا عکسی سیاه و سفید و قدیمی از احمدرضا احمدی و بیژن الهی و اسماعیل نوری علاء که دیدنش اشک میآورد به چشمانت.
یا حتا خبری باشد که: جیره کتاب هر ماه یک کتاب برای بچههای بیسرپرست میفرستد و میگوید: اگر خواستید، وقتی خواندید با آبنبات و تیله تاختش بزنید.
کمی سکوت… به خودت میگویی: اینها همه یعنی من هنوز نفس میکشم، اینها همه یعنی منِ بیستاره هنوز الفبای شخصی غمم را فراموش نکردهام. به زبانِ اختراعی خودم اندوهگینم؛ پس هستم.
* مطلب در صفحهی «جهان اندوه» در روزنامهی جهان اقتصاد روز سهشنبه دهم آذر منتشر شده است. (PDF صفحات جهان اندوه را در این آدرس دانلود کنید)