Archive for the ‘روزگار ِ شعر’ Category

قرار مرگ

2009/08/04

شکنجه از پایین دموکراسی از بالا
و نقابی که گریه‌ها را می‌پوشاند
کسی لکنت گرفته این‌جا
و یادش نمی‌آید به چه زبانی حرف می‌زده
کسی با چشمانش پیش می‌کشد، با کلامش پس می‌زند
و نگاهش را با دستانش می‌پوشاند
کسی این‌جا کش می‌آید و حرف‌های دلش را می‌خورد
مترجم قابلی اگر سراغ دارید که این لکنت لعنتی را
این تشنج شوم را
این نگاه تلخ را
این قامت خمیده و
این عشق سرگردان را بین ما تقسیم کند
استخدام می‌شود

کسی این‌جا دیالوگ عاشقانه می‌گوید
و لیچار بار مردم می‌کند
این آدم‌ها ساخت ایران اند
همیشه پشت درهای بسته شعار می‌دهند
زندانی می‌شوند
لاغر می‌شوند
و می‌میرند
این آدم‌ها ساخت ایران اند

درها را می‌شود شکست
آتش را می‌شود خاموش
می‌شود حتی با سر بروی وسط دیوار
اما واقعیت‌های دست چندم گفتن ندارد

اگر این‌جا آمریکا باشد
و سهم ما از سلول‌های مزمن، نگاه‌های شکسته
حتی اگر در اوین جامعه مدنی تقسیم کنند
ما مجبوریم به تماشای جنازه‌ها عادت کنیم
ما به کودکی باز می‌گردیم
و خواب انقلاب می‌بینیم
آدم‌های گرسنه، گرسنه‌تر می‌شوند و باتوم می‌خورند
اسلحه‌ها
به دنبال رانندگان اتویوس‌های شرکت واحد کوچه‌ها را تفتیش می‌کنند
ما یاد می‌گیریم فرار نکنیم
بمانیم و با میله‌های آهنی کنار بیاییم

دنیا به ما نگاه می‌کند
بچه‌ها در نقشه‌ها دنبال نام ما می‌گردند
روزنامه‌ها رنگی‌تر می‌شوند از خون ما
عکس‌هایمان روی بیل‌بوردهای شانزه‌لیزه، آکسفورد و نایتزبریج قد می‌کشند
اما هنوز نگاه …
این‌ها زندگی خودشان را می‌کنند
این ماییم که می‌میریم
و بچه‌هایمان توی خیابان ولی‌عصر قدم می‌زنند، به انقلاب لیچار می‌گویند

ما می‌میریم
و دختران زیبارویمان
اولین ماشین مدل بالای بزرگراه مدرس را سوار می‌شوند
و می‌روند
ما می‌میریم
و روی جنازه‌هایمان را هم کسی کنار نمی‌زند که ببیند ما به کجا نگاه می‌کردیم
می‌میریم
و هیچ‌کس به هیچ روزنامه‌ای پیام تسلیت نمی‌فرستد
می‌میریم
و باقی‌مانده‌ی جناره‌هایمان را
در نقشه‌ی خیابان‌های مرکزی بین آزادی‌خواهان تقسیم می‌کنند
ما می‌میریم
و هیچ چیز به دردبخوری از ما نمی‌ماند

 

هوس

2009/07/21

اگر من زن این پنجره‌هام، این‌همه پرده برای چیست؟

استيلت

2009/07/16

 
جواب نمی‌رساند
نامه‌رسان را گردن بريده‌اند
 
گَلوش غم‌باد گرفت
از بس جواب نبُرد/ نياوُرد
… مُرد
 
بالاخره شُُره می‌کند
عين آژير قرمزی که از زيرزمين می‌ريخت بر سرمان

از پناهگاه خارج شويد!

شلیک

2009/03/12

ماشه را بكش كه شليك كنم
باید كه کم شویم به تقدیر آن‌چه ساختی‌م
وگرنه حرف مفت را همه‌جا می‌شود خرید

تند تند می‌خوانی‌م  وُ تنهام
از نُو بخوان طوری که نشنوم
همیشه انگشتانم می‌پیچد به بازیِ این قصه

می‌خواهم بمیرمت
که نپوشانم این پرده به کنار
بمیرمت را دوست دارم
که بمانی‌م
عریان می‌شوم گریه‌ام نگیرد
اول ماشه را بکش
بعد انتخاب کن

بوکفسکی، مردی که از همینگوی بیزار بود

2009/02/03

« سعی نکن، بلکه کاری را که باید بکنی، بکن و خودت را خلاص کن»
چارلز بوکفسکی در سال 1920 در آندرناخ آلمان غربی به دنیا آمد .پدر این تک‌فرزند خانواده، سربازی آمریکایی و مادرش، زاده‌ی آلمان.
چارلز در سه‌سالگی به لس‌آنجلس رفت. در سال 1939 وارد کالج لس‌آنجلس‌سیتی شد و دو سال بعد آن‌جا را با هدف نویسندگی ترک کرد. اما منتشر نشدن نوشته‌هایش باعث شد در سال 1946 نوشتن را کنار بگذارد؛ به نوشیدن الکل آن‌هم به طور افراطی روی آورد. و بعدتر، درست زمانی تصمیم گرفت دوباره بنویسد که دچار زخم معده شده و به خون‌ریزی افتاده بود.
بوکفسکی در کنار نوشتن، مشاغل مختلف و زیادی را تجربه کرد؛ ظرف‌شویی، رانندگی کامیون و لودر،  کار در اداره پست و پمپ بنزین، نگهبانی  و بسیاری کارهای دیگر. چند صباحی هم در کارخانه تولید بیسکوییت سگ و کارخانه کیک و شیرینی‌پزی مشغول به کار شد. مدتی هم  در بزرگراه‌های نیویورک پوستر نصب می‌کرد.
چارلز حدود 10 سال در اداره پست آمریکا در لس‌آنجلس کار کرد. شغلی کاملا مکانیکی  و بی‌نیاز از تلاش و کوشش، به‌ویژه از نوع فکری‌اش.
این دوره از زندگی بوکفسکی تاثیر فراوانی بر سبک نوشتار او ایجاد کرده است. خودش در داستان زندگی‌اش می‌گوید، دقیقا فردای روزی که کارش را در اداره پست ترک کرده به دنیای نوشتن بازگشته است. اما کتاب‌شناسی آثار این نویسنده‌ی آمریکایی می‌گوید او کمی قبل از آن، شروع به انتشار کتاب‌هایش کرده بود. حتی اگر این‌گونه هم باشد، مشخصا چارلز در دورانی که کارمند اداره پست بوده، به لحاظ روانی تحت فشار شدیدی بوده است؛ فشاری که بعدها تاثیرش را در زبان نوشته‌ها و شعرهاش نمایان کرد.

2394501540_c53bfedfb8_o
24 ساله بود که اولین کتابش را چاپ و در سن 35 سالگی هم شروع به نوشتن شعر کرد. فضای غالب نوشته‌های او جوامع شهری تباه‌شده و مملو از فساد ‌است.
پُست‌خانه، هزارپیشه، زن‌ها، ساندویچ ژامبون با نان چاودار، هالیوود و پالپ، رمان‌هایی‌ هستند که از وی منتشر شده اند.
زبان روایی صریح و رک و تصاویر خشن و سکسی از جمله ویژگی‌های کارهای چارلز بوکفسکی محسوب می‌شوند.
او در برخی نوشته‌هایش با الهام از زندگی خود، شخصیتی را به نام هنری «چیناسکی» آفریده که می‌شود گفت خود بوکفسکی‌است.

«هنری چیناسکی ظهرها از خواب بیدار می‌شود، روزش را با آبجو شروع می‌کند، روی اسب‌ها شرط‌بندی می‌کند، از سیاست چیزی سر در نمی‌آورد، در شعرخوانی‌های خودش و دیگران مست می‌کند، از همینگوی بی‌زار است، موسیقی کلاسیک گوش می‌هد و با زن‌ها مشکل دارد. چیناسکی شخصیت اغلب قصه‌ها، رمان‌ها و شعرهای بوکوفسکی است.»*
*موسیقی آب گرم ترجمه بهمن کیارستمی / نشر ماه ریز

این رمان‌نویس و شاعر، در 9 مارچ سال 1994بر اثر بیماری سرطان خون در سن‌پدرو از دنیا رفت.
بوکفسکی که برخی معتقدند در نوشته‌هایش به نوعی از جامعه مدرن و روشنفکران آمریکا انتقاد می‌کند، نویسنده‌ای ماندگار است که  تصور خیلی‌ها را از ادبیات عوض کرده است.

«زبانِ بوکوفسکی، زبانِ «کوچه و بازار» است از نوعِ ولنگار ِ آن، که ما در فارسی ِ مکتوب به آن عادت نداریم و در نتیجه ترجمۀ آن، در عین حال که زبان ِ ساده‌ای است، کاری است بس دشوار، چرا که بایستی تابوها و سدهای ِ بسیاری را درهم شکست و به «بی‌ادبی‌های» بس خارج از رسم و رسوم ِ «زبان ادبی» تن داد. همه‌چیز و هر چیز در این زبان، جایز است. از فحش و بد و بیراه گرفته تا شرح و تفصیلِ اسافل ِ اعضای مرد و زن و اَعمال ِ جنسی و مناسک باده‌خواری و صحبت از بیهودگی ِ زندگی کسالت‌بار ِ مردمی که همۀ زندگی‌شان در «کار» خلاصه می‌شود بی‌آنکه حاصلی مثبت از اشتغال ِ به آن «کار» ببرند.»*
*هزار پیشه/ ترجمه وازریک در ساهاکیان/ از پیشگفتار مترجم

گرچه بوکفسکی هیچ‌گاه هم‌رده‌ی آلن گینسبرگ و یا سایر نویسندگان بزرگ «سبک بیت» *نبود، سبک بی‌تقید و ویژه‌ی او در نوشتن که شبیه هیچ‌کس نیست، او را برای طرف‌داران ِ سبک بیت هم بسیار عزیز کرده است.
{*سبکی که نویسدنگان آن غالبا ارزش‌های روز جامعه خود را پس می‌زدند و از تجربیات خود درباره استفاده از مواد مخدر و سکس و علاقه خود به معنویات مشرق‌زمین می‌نوشتند.
یک گروه از نویسندگان برتر و پیش‌تاز آمریکایی در اواخر دهه 50  و اوایل دهه 60 مانند «آلن گینسبرگ» و «ویلیام اس بورو» از بزرگان این سبک محسوب می‌شوند.}

این دو شعر را به عنوان نمونه، از میان شعرهای او ترجمه کرده‌ام.

یک تخت دیگر

يک تخت ديگر
يک زن ديگر
پرده‌های بيشتر
حمامی ديگر
آشپزخانه‌ای ديگر

چشمانی ديگر
موهايی ديگر
پاها و پنجه‌هایی ديگر

همه به جست‌وجوی ابدی می‌نگرند

تو در تخت می‌مانی
او لباس می‌پوشد که سر کار برود
و فکر می‌کنی که بر سر قبلی چه آمده
و آن دیگری، بعد از او..

این عشق‌بازی
این باهم خوابیدن
مهربانی ِ آرام
همه خیلی راحت‌اند

وقتی او می‌رود
بلند می‌شوی و از حمامش استفاده می‌کنی
همه‌ی این‌ها خیلی صمیمی و عجیب‌اند

به تخت‌ برمی‌گردی و
یک ساعت دیگر می‌خوابی

وقتی آن‌جا را ترک می‌کنی، غم داری
گرچه
به‌هر حال باز هم او را خواهی دید

تا ساحل می‌رانی و در ماشین‌ات می‌نشینی
تقریبا ظهر شده

تختی دیگر
گوش‌هایی دیگر
گوشواره‌هایی دیگر
دهان‌هایی دیگر
دمپایی‌هایی دیگر
لباس‌هایی دیگر
رنگ‌ها، درها، شماره تلفن‌ها

زمانی آن‌قدر قوی بودی که تنها زندگی کنی
به‌عنوان مردی که به 60 سالگی نزدیک می‌شود
باید حساس‌تر باشی حالا

استارت می‌زنی و دنده را عوض می‌کنی
در حالی‌که می‌اندیشی:
وقتی برسم، به «جینی» زنگ می‌زنم
از جمعه او را ندیده‌ام

همه‌چیز

من فکر می‌کنم
مردگان نه به آسپرین نیاز دارند نه به غم و غصه
اما ممکن است به باران احتیاج داشته باشند

کفش نه
ولی به جایی برای راه رفتن نیاز دارند

آن‌ها به ما می‌گویند سیگار لازم ندارند
اما جایی برای سوختن چرا

یا به ما گفته شده
فضا و مکانی برای پرواز، هر دو یکی هستند

مرده‌ها به من نیازی ندارند – زنده‌ها هم!-
اما
ممکن است به هم احتیاج داشته باشند
در واقع مرده‌ها – احتمالا- نیازمند اند به آن‌چه ما نیاز داریم
و ما
به خیلی‌چیزها نیاز داشتیم اگرکه تنها می‌دانستیم این «خیلی‌چیزها» چه هستند

احتمالا همه‌چیز!
و ما احتمالا همه می‌میریم بر سر به دست آوردن ِ «همه‌چیز»
و یا
می‌میریم چون به دستش نمی‌آوریم

امیدوارم شما بفهمید وقتی من مُردم
آن‌قدر که می‌شد داشته باشم، داشتم

مرتبط:
– این کلماتی که می‌نویسم جلوی دیوانگی کامل مرا می‌گیرند / دست‌خط بوکفسکی
bukowski-words1
– در این ویدئو قسمت‌هایی از داستان‌خوانی او را می‌بینید و می‌شنوید.
سایت رسمی چارلز بوکفسکی
درباره اشعار بوکفسکی
مقاله‌ای در گاردین درباره‌ی بوکفسکی به قلم تونی اونیل
مقاله‌ای در لس‌آنجلس تایمز درباره‌ی بوکفسکی به نام «چارلز بوکفسکی، نوشتن، نوشیدن، نوشتن» به قلم کارولین کیلوگ
– یک مصاحبه با این نویسنده این‌جا
– عکس‌هایی از بوکوفسکی این‌جا
– نوشته‌ای درباره‌ی رمان «هزارپیشه» از یوریک کریم‌مسیحی این‌جا

خیابان

2009/01/29

هر روز
این آفتاب هرزه به دامن می‌خرم
چه می‌دانی چند
شب به شب می‌خوابم وُ مي‌خوابانم
می‌دانی چرا

گوشه‌ی این همین خیابان هرجایی شدم
با تو!
از همین رخت‌خواب سرد
بی‌لحاف
گرم خون همین هم‌خوابگی
به گرُو گرفتند گردنم
به زبانی خو کن که رخت‌خواب خو کرده تنم

پدر از من انتظار دنیا داشت
مادر از دنیا دورتر
نزدیک که می‌شد بی‌صدا با گریه بی‌من
به من چه!

من کنار رخت‌خواب همين خیابان قد کشیدم
چای بیاورید برام
از قهوه‌ام تلخ می‌گذرم
به ته‌مانده‌ی هرچه کنار ِ این خیابان گذاشتی برام

گربه‌ی چاق – شعری از جیسن پل فاکس

2009/01/29

صبر کردم، صبر کردم
یک گربه‌ی چاق
با چشمان سبز چشمک زد
و یک گروه موزیک ِ ساز و ضربی
نُت‌های غبارآلودشان را فرستادند به ستیغ آفتاب

یکی می‌گفت:
بخواب کودکم
یک سپیده‌ی دیگر کشف کن!

جریان آب – شعری از ریموند کارور

2009/01/22

چشم ندارند این ماهی‌ها
همین ماهی‌های نقره‌ای
که به خوابم می‌آیند
و
سلول‌های نر و ماده می‌پراکنند
در جیب‌های مغزم

اما یکی هست
سنگین، زخمی
و ساکت مثل سایرین
که به راحتی می‌ایستد در برابر جریان آب
دهان تاریکش را می‌بندد در برابر جریان آب
و ایستادگی می‌کند …
وقتی همراه ِ آب جاری می‌شود
دهانش را اما باز و بسته می‌کند