نامه به كودكى كه هرگز زاده نشد

2013/10/09

اول انقلاب شد، بعد جنگ؛ من كودك بودم.
زير بمب و موشك كودك بودم، در تاريكاى شهرم…لابلاى ‹خاموش كن… خاموووش كن..’ها كودك بودم. هيچ چراغى روشن نبود..همه جا تاريك.
جنگ تمام شد، كودكى من هم.

نوجوان بودم ديگر؛ نوجوانى، فصل يواشكى ها بود، فصل ممنوعه ها؛ نگو.. نرو.. نبين، نكن، نپوش، نرقص، نخور..
آن هم تمام…

جوانى، دانشگاه بود، اذان گفتن توى راهروها و
بهت زدگى از ديدن پسرها توى كلاس، كنار ما.
تمام شد.

فصل تازه، فصل آخر، فصل تنهايى است و دلتنگى..لبخندى هم باشد زير اين آسمان است، نه آن. آسمان مان هم كه يك رنگ نيست.

روز كودك به همه كودكان مبارك!

20131009-192826.jpg

مردی که سه‌ساله به دنیا آمد

2010/04/13

«رومن کاسو» با نام مستعار و خودساخته «رومن گاری» در هشتمین روز از ماه مه سال 1914 در موسکوی لیتوانی به دنیا آمد. پدر رومن اهل روسیه و مادرش نینا بوریسوفسکایا اهل لیتوانی بود. مادر او بلافاصله بعد از تولد پسرش از همسر خود جدا شده و نگهداری از فرزندش را به تنهایی بر عهده گرفت. مادر رومن که هنرپیشه فیلم‌های سخیف بود کارش را کنار گذاشت و تمام ‌وقت خود را به ترتبیت پسرش اختصاص داد.
رومن سه‌سال بعد یعنی درست بعد از سقوط تزار همراه مادرش به شهر ویلنو، مرکز لیتوانی و پنج‌سال بعد یعنی وقتی 8 سال داشت به ورشو رفت. و بالاخره در سال 1927 در سن 13 سالگی به فرانسه مهاجرت کرد و بعدها گفت که تعمدا سه‌سال اول زندگی خود و محل تولدش را از صفحه خاطراتش محو کرده تا جایی‌که هنگام انجام مراسم اداری پذیرش تابعیت کشور فرانسه در اوراقش نوشته شد: رومن کاسو، دانشجوی اهل لهستان، مقیم نیس به تابعیت فرانسه درآمد.
گفته می‌شود که رومن گاری از ابتدا به ادبیات علاقه داشته و مادرش در پرورش استعدادش چه در عرصه ورزش و چه هنر و موسیقی، نقش موثری داشته، اما مادر به دلیل ابتلا به بیماری سرطان در سال 1942 از دنیا رفت و نماند تا شاهد موفقیت‌های پسرش در عرصه‌های مختلف به ویژه ادبیات باشد.
مادر رومن  وقتی مشغول دست و پنجه نرم کردن با سرطان بوده و حس می‌کرده مرگش نزدیک است تعدادی نامه برای پسرش، که در آن تاریخ جایی دور از او و در جبهه جنگ بوده، می‌نویسد و به دوستش می‌دهد تا به مرور، یکی بعد از دیگری، برای پسرش بفرستد، مبادا متوجه بشود که مادرش مرده.
آن دوست بعدها مدعی می‌شود که به وصیت زن عمل کرده، اما از 250 نامه مادر تنها 10 تای آن را برای رومن فرستاده بوده است. با این حال همین تعداد نامه هم باعث می‌شود مادر رومن به مقصودش برسد و  پسرش بسیار دیرتر به مرگ مادر پی ببرد.
او در جنگ جهانی دوم خلبان ارتش نهضت مقاومت فرانسه یا همان فرانسه آزاد شد و به خاطر شجاعت‌های فراوانی که در مبارزه با آلمان‌ها از خود نشان داد، نشان لژیون دونور فرانسه را از ژنرال دوگل دریافت کرد. پس از آن بود که رومن کارمند وزارت امور خارجه فرانسه شد و مدتی سرکنسول این کشور در لس‌آنجلس بود.
رومن دوبار ازدواج کرد. اولین‌بار با لزلی بلانش، نویسنده صاحب‌نام بریتانیایی و سپس با جین سیبرگ، هنرپیشه معروف آمریکایی. او 17 سال با خانم نویسنده زندگی کرد اما بچه‌دار نشد. لزلی اصرار فراوانی برای جمع‌آوری و چاپ دست‌نوشته‌های همسرش داشت. زندگی رومن با لزلی باعث شد او به طور جدی‌تر بنویسد و البته موفقیت‌های بیشتری هم کسب کند. در سال 1961 زندگی مشترکش را با خانم هنرپیشه آغاز کرد که حاصل این ازدواج پسری بود به نام الکساندر دیه‌گو.
او که به چهار زبان فرانسه، انگلیسی، لهستانی و روسی تسلط کامل داشت در طول زندگی‌اش  26 رمان نوشت و چهار تای آن‌ها را به دلیل مسوولیت‌های دیپلماتیکی که داشت با نام مستعار امیل آژار و یکی را با نام مستعار فوسکو سینی بالدی و بقیه را با نام حقیقی خودش منتشر کرد.
رومن گاری در روزهای اول ماه نوامبر سال 1980 در پی خودکشی همسرش جین سیبرگ دست به خودکشی زد.
عشق و علاقه رومن به همسر دومش را از نشانه‌هایی که مهم‌ترین آن همین خودکشی است به راحتی می‌توان دریافت. او که به هنگام خودکشی از همسر دومش هم جدا شده بود در زندگی‌نامه‌اش که با نام «شب آرام نخواهد بود» منتشر شد نوشت: اگر به خاطر همسرم نبود دیگر کاری در این دنیا نداشتم.
دو فیلم‌نامه «طولانی‌ترین روز» و «بکش» هم از او به جا مانده است. رومن فیلم «بکش» را با بازی همسرش کارگردانی کرد و به روی صحنه برد.
رومن گاری در روز دوم نوامبر سال 1980 در خانه‌ای در پاریس اسلحه کالیبر 29 میلی‌متری را در دهانش گذاشت و با شلیک یک گلوله به زندگی خود که در یک سال آخر و بعد از مرگ همسرش به افسردگی حاد کشیده شده بود، پایان داد؛ یعنی درست به سبک نویسنده محبوبش ارنست همینگوی. بعد از مرگ رومن در کنار جنازه‌اش یادداشتی کشف شد که دو نوع روایت مختلف و ظاهرا متضاد از مضمون آن به جای مانده است. برخی می‌گویند روی آن کاغذ نوشته شده بود:
عاقبت واقعیت را به طور کامل بیان کردم / رومن گاری
برخی دیگر هم می‌گویند روی این کاغذ نوشته شده بود:
کلی تفریح کردم، خداحافظ و متشکرم / رومن گاری
رومن گاری
اما با این‌همه، هرکدام از این نوشته‌ها که  به او تعلق داشته باشند به نظر می‌رسد بعد از یک سال دست و پنجه نرم کردن با افسردگی شدید و بالا و پایین‌هایی که رومن در زندگی‌اش با آن‌ها مواجه شده اتفاقا فهوای هردو جمله بسیار به هم نزدیک‌اند و هر دو حکایتگر تضاد، ناآرامی، خستگی و تلخی تجربه‌هایی‌است که در زندگی‌اش داشته است.
رومن گاری تنها نویسنده‌ای است که دوبار جایزه ادبی گنکور را از آن خود کرده است. این جایزه معتبر ادبی تنها یک‌بار به هر نوبسنده اعطا می‌شود اما رومن یک‌بار این جایزه را با نام حقیقی خودش و برای کتاب «ریشه‌های آسمان» گرفت و بار دیگر هم به خاطر کتاب «زندگی در پیش رو» با نام مستعار امیل آژار.
اما تا زمانی که رومن این موضوع را در کتابی به نام «زندگی و مرگ امیل آژار» فاش نکرد، کسی از این راز با خبر نشد.
رومن در سال 1945 جایزه منتقدین را برای اولین رمانش که «تربیت اروپایی» نام داشت دریافت کرد؛ رمانی که قهرمانش نوجوانی است ساده‌دل و پاک که جنگ را بیهوده و پوچ می‌داند و رومن گاری در این کتاب برای اولین‌بار، اما نه آخرین‌بار، بدبینی عمیق  خود را همراه با زیبایی‌هایی مانند عشق و موسیقی  بیان می‌کند:
«ویولن را برداشت… وسط زیرزمین بویناک ایستاده بود با ژنده‌هایی کثیف بر تن، بچه‌یهودی‌ای که پدر و مادرش در بازداشتگاه‌ها کشته شده بودند، حیثیت را به جهان و انسان‌ها بازگرداند و از آلمان اعاده حیثیت کرد، می‌نواخت. چهره‌اش دیگر زشت نبود، پیکر بی‌مهارتش دیگر مضحکه نبود و آرشه در دستش به صورت چوب‌دست جادگری درآمده بود» (از کتاب تربیت اروپایی)
شبح سرگردان، بادبادک‌ها، مردی با کبوتر، سگ سفید، میعاد در سپیده‌دم، ریشه‌های آسمان، چمدان بزرگ، رنگ‌های بی‌صدا، رنگ‌های روز، لیدی ال، برای اسگانارل، درود بر پیشگامان مشهورمان، و «خداحافظ گاری کوپر» برخی از آثار این نویسنده هستند.

خداحافظ رومن کاسو

«خداحافظ گاری کوپر» یکی از مشهورترین کتاب‌های رومن گاری، کتابی ماندگار در عرصه ادبیات است. این رمان سیاسی‌فلسفی حکایت فوق‌العاده‌ای‌است از اتفاقات معمول و غیرمعمولی که در زندگی آدم‌های معمول و غیرمعمول زندگی می‌افتد.
برخی کارشناسان ادبی خلاقیت سمبلیک رومن گاری را در این اثر ماندگارش، ستودنی می‌دانند، اما برخی دیگر چهارچوب داستانی این رمان را یک داستان پلیسی نه‌چندان خارق‌العاده می‌دانند. البته همین دسته از منتقدین هم غالبا در مورد این‌که رومن گاری در پردازش داستانی بسیار توانا و کم‌نظیر بوده با مخالفان خود متفق‌القول اند.
این رمان او هم مانند سایر حکایت‌هایش جنگ دارد، عدم امنیت دارد، سیاست دارد و مقدار زیادی هیجان. شخصیت محوری این اثر او هم مانند سایر رمان‌هایش کاملا غیرمعمول و گاهی قهرمان‌مآب است. گاهی هم البته قهرمان‌بازی‌های این قهرمان را بایستی در پس زمینه داستان جست‌وجو کرد.
اما در هر حال این قهرمان هرکجای قصه که باشد بالاخره در جایی به ملهم و الگوی شخصیت‌های اصلی که مردد، سردرگم و ناامید اند، تبدیل می‌شود.
عشق، نقش مهمی در حکایت‌های رومن گاری بازی می‌کند. در این اثر هم، چنین است. عشق کلاسیک و کاملی که گرما، امنیت و حس رهایی از مشکلات پیچیده روابط انسانی را در زندگی عادی به ارمغان می‌آورد و تکیه‌گاهی آرمانی در نظر می‌آید.
به نظر می‌رسد که رومن گاری به طور کاملا آگاهانه، از تحلیل‌های روان‌شناختی و رئالیسم روان‌شناسی که گاه با شیوه‌های گروتسک همراه است، در این اثر استفاده کرده است.
«لنی»، قهرمان قصه این کتاب با نگاهی درویش‌مآبانه به زندگی نگاه می‌کند و آن‌قدر خود را از زندگی و ظواهر آن  دور می‌بیند که حتی متوجه عشقی که از راه می‌رسد هم نمی‌شود. «لنی» که بالاخره از طریق یک دوست به اهمیت عشق پی می‌برد، پس از انتشار این کتاب در میان جوانان زمان خود شهرت زیادی به‌هم زد و خیلی‌ها با او همذات‌پنداری کردند.
لنی در بخشی از این حکایت می‌گوید: «هر قدر عقاید کسی احمقانه‌تر باشد کم‌تر باید با او مخالفت کرد». و رومن گاری با استفاده از گفتارهایی این‌چنین در این اثر، مریدان زیادی برای شخصیت اصلی این رمان خود دست و پا می‌کند.
«خداحافظ گاری کوپر» که در سال 1969 منتشر شد،  با وقایع زمان خود پیوندی تنگاتنگ داشت. «لنی» سربازی آمریکایی با روحیه مستقل، بیزار از جنگ و در عین حال بی‌پروا  که از رفتن به جبهه‌های ویتنام سر باززده و زندگی بی‌فردا را بر زندگی‌ای که دیگران به او تحمیل کرده بودند ترجیح می‌دهد. او از شیوه زندگی آمریکایی به شدت خسته و سرخورده بوده و تصمیم می‌گیرد در طبیعت کوه‌های آلپ زندگی کند و فقط و فقط با طبیعت روبه‌رو باشد.
و همین ویژگی‌های داستانی علاوه بر توانایی فراوان رومن گاری در نوشتار و پرداختن این حکایت برای این‌که این اثر را به اثری موفق تبدیل کند به نظر کافی می‌رسید.
رومن، در قصه خداحافظ گاری کوپر ثابت می‌کند که شیوه زندگی و باورهای برخی مردم می‌تواند کاملا با یک‌دیگرمتفاوت باشد، اما باز هم خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمین به نظر بیایند.

* منتشرشده در شماره‌ی چهارم ماهنامه‌ی «نسیم بیداری»

روح بزرگوار یک شهر

2010/03/14

روح پراگ در روح کلیما
«روح پراگ» را اهالی ادبیات یکی از مهم‌ترین نوشته‌های معاصر چک می‌دانند. ایوان کلیما نویسنده روح پراگ در سال 1931 میلادی در چکسلواکی متولد شد و سال‌های متمادی از عمرش را در اردوگاه نازی‌ها سر کرد.
تبعید، مهاجرت اجباری و ممنوع‌القلم بودن را هم باید به پرونده زندگی او بیفزاییم، اما ساده‌انگارانه است اگر به خاطر این‌همه برایش دلسوزی کنیم. چون حاصل عمرش نشان می‌دهد همه این سختی‌ها، فشارها و تلخی‌ها کوله‌بار تجربه‌های منحصربه‌فرد او را سنگین‌تر کرده و از او  یک نویسنده چیره‌دست ساخته است.
نویسنده‌ای که ساده و روان می‌نویسد و به بهترین نحو ممکن و به سبک ویژه خودش اتفاقات ساده و گاه معمول اطرافش را روایت می‌کند و به خواننده‌اش نشان می‌دهد که این اتفاقات به ظاهر ساده چه‌طور می‌توانند به فجایع بزرگ زندگی آدم‌ها تبدیل شوند.
در کتاب «روح پراگ» که مجموعه‌ای است از مقالات شخصی و سیاسی، ایوان کلیما پنج دهه از تاریخ چکسلواکی را از زمان نازی‌ها تا زمان انقلاب مخملی ترسیم کرده .
«روح پراگ» نام یکی از مقالات این مجموعه است که کلیما در آن بسیار هنرمندانه و با خلاقیت فراوان به توصیف شهرش، پراگ پرداخته است. خودش در این مقاله می‌گوید که روح پراگ، روح ایوان کلیما را به گونه‌ای متمدن، با فرهنگ، طنزپرداز خوکرده با درد و سختی اما مملو از امید، شکل داده است.
ایوان در این کتاب می‌گوید که پراگ الهام‌بخش خلاقیت مردم بود؛ شهری که در آن سه گونه فرهنگ یعنی چک، آلمانی و یهودی برای دهه‌های متمادی کنار هم زندگی کردند: بهترین مردمان این کشور غالبا در زندان، زیر شکنجه و یا اعدام شده بودند.
برخی دیگر از مقالات این کتاب بازمی‌گردند به زمان کودکی ایوان و تجربیات او در اردوگاه نازی‌ها، یک مصاحبه با فیلیپ رات و پژوهشی درباره فرانتس کافکا هم از سایر مقالات این اثر ایوان کلیما هستند.
انتشار کتاب‌های ایوان کلیما به مدت 20 سال در کشورش ممنوع بود، اما او ناامید نشد و مصرانه به نوشتن ادامه داد و به عضویت  گروهی متشکل از روشنفکران هم‌فکرش مانند واسلاو‌هاول و میلان کوندرا درآمد.
رمان «عشق و زباله» این عضو سابق حزب کمونیست چکسلواکی بالاخره در سال 1989 وقتی انقلاب مخملی موجب فروپاشی کمونیسم  شد، در تیراژ چندهزار نسخه به فروش رفت. کلیما شد نویسنده صلح و راوی آزادی، صداقت و سیاست و مدام در آثارش به حس نگرانی چگونگی برخورد با این حقایق اصولی زندگی در دنیای آزاد دامن زد.


ایوان که اکنون 78 سال دارد می‌گوید نوشتن را از زمان کودکی وقتی کمتر از 14 سال داشته آغاز کرده است.
مقالات کوتاه کلیمای نوجوان، همان‌موقع برای اولین‌بار در مجله کودکان ترزین به نام «برای کریسمس در اردوگاه» منتشر شد. او می‌گوید، از این که می‌دید کارهایش در این مجله چاپ شده‌اند بسیار خوشحال بوده و به خود می‌بالیده است.
کلیما در مصاحبه‌ای که با رادیو بی‌بی‌سی3 انجام داده می‌گوید، شوق نوشتن نخستین‌بار زمانی در او زنده شد که از مادرش شنیده بود، تصمیم دارد خودکشی کند و این‌گونه بوده که کلیما تحت تاثیر این غم در آن زمان اولین شعر خود را به نام «قتل نفس» سروده است .
پدرش مهندس برق بود و مادرش که به منشی‌گری اشتغال داشت، به پنج زبان مختلف حرف می‌زد. والدین ایوان از خانواده‌های کمونیست بودند و به گفته خودش تا زمان حمله نازی‌ها نمی‌دانسته آن‌ها یهودی هستند.
کتاب «قرن ديوانه من» از کارهای اخیر ايوان كليما است که اعضای هيات داوران جايزه قلم جمهوری چك را بر آن داشت که امسال جایزه  قلم این کشور را  به ايوان كليما اهدا كنند.

کلیما و کافکا
کلیما که پژوهشی کاملا متفاوت از آثار فرانتس کافکا را در کتاب روح پراگ خود ارایه کرده از قول کافکا می‌گوید که ادبیات برای کافکا امری خارجی نبوده است، بلکه کاملا درونی بوده. به عبارت دیگر، ادبیات برای کافکا چیزی نبوده که او بتواند آن را کشف کند یا اساسا از خودش جدا کند.
نویسنده روح پراگ، از قول کافکا می‌گوید که ادبیات برایش نوعی عبادت است.
کلیما در یک مصاحبه رادیویی خودش را با کافکا مقایسه کرده و گفته است: «فکر می‌کنم که من به نسبت کافکا انسان سالم‌تری هستم. برای او نوشتن تنها راه نجات و زنده ماندن بود، برای من هم ممکن است همین حالت باشد اما نه در این حد. به نظرم ما با هم قابل مقایسه نیستیم، نه فقط چون او یک نویسنده بسیار بزرگ است بلکه به این خاطر که ما کلا به لحاظ شخصیتی با هم متفاوت هستیم… او خیلی خجالتی بود، از زن‌ها می‌ترسید… انگیزه‌های او کمابیش فقط ضربه‌های شدید و یا مشکلاتی بود که در زندگی با آن‌ها دست به گریبان است اما برای من تا این حد نیست.»
در هر حال نویسنده‌ی یکی از بهترین شهرنگاری‌های معاصر چک، خود را نویسنده‌ای امیدوار و حتی مثبت‌اندیش می‌داند و می‌گوید که این امیدواری را مدیون نجات معجزه‌وارش از اردوگاه نازی‌ها در زمان نوجوانی است.

ایوان، و نقل‌قول‌ها
نقل قول‌های افراد به کامل شدن تصویرشان در ذهن ما کمک می‌کند. این چند جمله را از ایوان کلیما بخوانید:
– برای اعتراف به عملی که از انجام آن شرم‌زده اید و می‌دانید که اشتباه است، دل و جرات زیادی لازم است. پافشاری شما تا سر حد آزار دیگری، تنها یک بهانه است، این پافشاری در حقیقت نشان بزدلی است.
– کم‌تر اتفاقی است که هم‌پای عشق واقعی و کامل به مرگ نزدیک شود.
–  قدرت خارق‌العاده ادبیات و خلاقیت بشر معمولا برای این است که مرده را زنده کند و یا جلوی مرگ زنده‌ای را بگیرد.
– دغدغه مدام یک نویسنده، اشتیاق به دانستن و ایجاد ارتباط است؛ دانستن همه‌چیز برای اخذ قابلیت و توانایی ایجاد ارتباط با دقت و ریزبینی فوق‌العاده.
– ایام خوش کودکی؛ زمانی که همه درها به روی آدم باز است، ایامی‌ که کوچک‌ترین بخش آن می‌تواند به اتفاقات بزرگ بینجامد و هر موقعیتی، افق‌های تازه‌ای را در برابر چشمان آدم‌ها می‌گسترد.

* منتشرشده در شماره‌ی سوم ماهنامه‌ی «نسیم بیداری»

:(

2010/01/05

کاش مامان‌بزرگ‌ها هیچ‌وقت نمی‌مردند…

اندوهگینم؛ پس هستم

2009/12/04

برای من هیچ‌وقت یک آسمان، کامل نبوده است؛ یا ابری بوده است یا بارانی یا آفتابی، اما بی‌واسطه و بدون عشق آسمان را دوست داشته‌ام.
آسمان آرام و اندک اندک برای من اتفاق افتاده است.

احمدرضا احمدی

الفبای غم، الفبای دیگری است که هرکس برای خودش از سر اختراع می‌کند و به آن مومن می‌ماند. چشمانت را باز می‌کنی ناگهان و می‌بینی دنیا دیگر آن نیست که بوده، هیچ گوشه‌ایش هم مالِ تو نیست دیگر.
سر می‌چرخانی و می‌بینی غریبه‌ای با همه، با همه‌چیز. این می‌شود که دیگر دودوتایت هم چهارتا نمی‌شود. چشم‌چشم می‌کنی می‌بینی درد داری، چشمانت را تنگ می‌کنی مگر دورترها آشناتر باشند که نیستند.
خیال می‌کنی خوابی، نیستی.
یک‌جای کار سرت را بالا می‌کنی و نگاهت در آسمان دوُدوُ می‌زند دنبال ستاره‌ات. می‌بینی ستاره‌ای وجود ندارد.
این توهّم که هرکسی برای خودش در آسمان ستاره‌ای دارد از کودکی با من بودم و نمی‌دانستم «هر کسی»، من را هم شامل می‌شود یا نه. بزرگترهایم هرگز از این ستاره شخصی به من چیزی نگفتند، اما این دلیل نمی‌شد؛ بزرگترهای من خیلی چیزها را باید به من می‌گفتند و نگفتند.
به خلوت خودم که پناه می‌بردم، توی همه کتاب‌ها و مجله‌ها، اعم از آن‌هایی که دزدکی از کتابخانه بزرگترها کش می‌رفتم و می‌خواندم و آن‌هایی که مادرم سه یا گاهی حتا چهار بار در هفته برایم می‌خرید و به خانه می‌آورد، حتما یک جایی به این ستاره شخصی اشاره شده بود. این بود که من بلاتکلیف مانده بودم وسط آسمان زندگی‌ام.
خلاصه این‌که همان‌جای کار است که می‌بینی کلا ستاره بی‌ستاره!
الفبای ناگهان غم که بر سرت نازل می‌شود، دنیا دیگر جایی است برای تنهایی. تنهایی می‌خوری، می‌خوابی، تنهایی می‌بینی حتا تنهایی نمی‌بینی.
بیداری اما زندگی‌ات امتداد خوابی است از گذشته‌ای که در آن کلی چیزها و کَسان جا گذاشته‌ای برای دلتنگی.
توی این بی‌خود از خودی و همین‌جور که گوشه کنار زندگی‌ات – که حالا دیگر بیشتر مجازی است- را که می‌جوری، هر نوشته، هر عکس، هر حرف می‌شود تلنگری باشد.
عکسی که تکانت می‌دهد می‌تواند تصویری از «حمید هامون» باشد که با دیدن نگاهش، ترس از دست دادن باز در دلت زنده می‌شود.
یا عکسی سیاه و سفید و قدیمی ‌از احمدرضا احمدی و بیژن الهی و اسماعیل نوری علاء که دیدنش اشک می‌آورد به چشمانت.

http://www.puyeshgaraan.com/ES.Images/Javaani/1345mountain1.jpg
یا حتا خبری باشد که: جیره کتاب هر ماه یک کتاب برای بچه‌های بی‌سرپرست می‌فرستد و می‌گوید: اگر خواستید، وقتی خواندید با آبنبات و تیله تاختش بزنید.
کمی ‌سکوت… به خودت می‌گویی: این‌ها همه یعنی من هنوز نفس می‌کشم، این‌ها همه یعنی منِ بی‌ستاره هنوز الفبای شخصی غمم را فراموش نکرده‌ام. به زبانِ اختراعی خودم اندوهگینم؛ پس هستم.

* مطلب در صفحه‌ی «جهان اندوه» در روزنامه‌ی جهان اقتصاد روز سه‌شنبه دهم آذر منتشر شده است. (PDF  صفحات جهان اندوه را در این آدرس دانلود کنید)

نجات‌دهنده در گور خفته است

2009/11/30

یادم هست توی دفتر مجله، «سید» شعرهایم را که می‌خواند روی یکی مکث کرد. از اول تا آخرش را با خودکار آبی که دستش بود یک خط کج کشید که یعنی: «اصلا به درد نمی‌خورد» بعد دور یک خط، که اتفاقا خط پایانی شعرم بود، دایره کشید. سرش را بالا آورد، به من نگاه کرد و گفت: «همه این‌ها رو بریز دور؛ این یک خط خودش همه شعر است».
آن یک خط این بود: «و جهان جای دیگری می‌شود.»
سید گفت: «یه شعر تازه  بنویس! با این شروع کن….نه با این تموم کن… نه اصلا ولش کن همین بسه! همین  شعره…همین بسه!»
حالا از آن‌روز سال‌ها می‌گذرد. من بارها سعی کردم شعری بنویسم که با این جمله شروع شود اما نشد که نشد.
همین شد که یادم ماند به این‌که «جهان جای دیگری می‌شود یا نمی‌شود» فکر کنم مدام. روزهایی را از سرگذراندم و می‌گذرانم که دیگر حالا می‌توانم با قاطعیت بگویم: جهان همین است که هست. قرار نیست جای دیگری بشود.
جهان، ماییم؛ ما چیز دیگر نمی‌شویم که جهان بشود جای دیگر.
اگر قرار بود جهان جای دیگری بشود، چرا این‌همه جان می‌کنیم خودمان را با شرایطی که هست وفق بدهیم؟
جهان کلا جای دیگری هست…ولی همین است که هست. قرار هم نیست عوض بشود. آن‌چه مدام دستخوش تحول و بالا و پایین ایام است، ماییم، درون ماست.
بعد فکر کردم به این‌که چرا در آن لحظه فکر کرده بودم جهان قرار است جای دیگری بشود و چرا «سید» این‌همه عاشق این جمله شد که هر بار مرا می‌دید، یادآوریش می‌کرد.
جوابم را یافتم. ما همه دلمان لک می‌زند برای این‌که جهان جای دیگری باشد، جایی‌که غم و غصه‌هایش کمتر باشد، نه این‌که نباشد، کمی ملایم‌تر ولی.
آن‌روزها من شاعری آرمان‌گرا بودم، دختری با دلی از جنس بلور. نمی‌خواستم بشکند این دل. با نگاهی شاعرانه و عاشقانه و پر از استعاره‌های زیبا، می‌خواستم جهان جای دیگری باشد که قلوه‌سنگ‌های فراز و نشیبش دل من را ویران نکند، نگاهم را کور نکند.
احساس خطر کرده بودم شاید. انگار معلوم‌ام شده بود که این جهان اگر همین بماند و جای دیگری نشود، من و امثال مرا ویران می‌کند.
و منی که معمولا پیش‌گوی خوبی نیستم، این‌بار زده بودم به هدف!
دلم می‌خواست در شعرهایم زندگی کنم، در شعرهایم غمگین بشوم و در همان‌ها بخندم، عاشق شوم، درد بکشم و خلاصه دوباره همان‌که جهان بشود یک جای دیگر، که کمتر بی‌رحم باشد.
«سید» هم بعد این‌همه سال شعر و شاعری به مذاقش خوش نشسته بود چون حرف دلش را شنیده بود. او هم لابد یک وقتی دلش یک جهان دیگر می‌خواسته.
القصه، کلی گذشت تا من یاد گرفتم شعر جای عشق و عاشقی کردن نیست. یاد گرفتم شعرِ درست ِ این‌روزها شعری است که از جنس زندگیِ همین‌روزهایمان باشد.
یاد گرفتم آرمان‌گرایی را بگذارم در ِ کوزه و فهمیدم تلخی شعرنوشته‌ها را باید با تلخی همین جهانی که هست و همین زندگی که می‌کنیم اندازه کرد، نه با جهانی که دل‌مان می‌خواهد باشد و نیست.
تا به این‌جا برسم چندین‌بار ویران شده‌ام و حالا عین چینی بندزده نشسته‌ام ببینم کِی از هم می‌پاشم؛ دیگر به کار جهان هم کاریم نیست.
نمی‌دانم «فروغ» کجای ویرانی‌اش به این‌جا رسیده بود که گفت: «نجات‌دهنده در گور خفته است».

*این مطلب در صفحه‌ی «جهان اندوه» در روزنامه‌ی جهان اقتصاد روز سه‌شنبه چهارم آذر منتشر شده است.

شکوه اندوه زیر پلک‌های امروز

2009/10/31

من آدم فراموش کردن دردها و به خاطر سپردن غم‌هام. به خاطر سپردن غم‌ها با تمام ابهت و شکوهشان و از یاد بردن دردها با تمام تیزی و ناسازگاری‌هایشان و کینه‌ها با تمام تلخی‌ها و نارفیقی‌هایشان. آدم است عوض می‌شود خب.
دل‌تنگی‌های من رنگ و عطر و طعم دارند؛ یعنی لازم نیست به چیز تاثیرگذار دیگری کنارشان بنشیند که شدت تاثیرگذاریشان را مدیون آن باشند.
دردهای من هرکدام رنگی دارند و همین است که با دیدن هر رنگی، هرجایی، دردی در تنم می‌دود و این دردها متمایزند از هم؛ از حیث جنس و میزان و تاریخ تولید و انقضاء.
می‌گویند مارسل پروست نویسنده فرانسوی، اول‌بار به موضوع بُعد خاطره‌ها از منظر روانشناسی پرداخته است. می‌گویند این‌که هر خاطره‌ای با طعمی یا بویی در ذهن تازه می‌شود را این آقا اول نوشته است. سخت می‌شود باور کرد تا قبل از «در جستجوی زمان از دست رفته» حواس کسی نبوده باشد به مزه غم‌ها و خاطره‌ها و این خودش می‌شود یک غصه تازه، که تا پیش از «طرف خانه سوان و گرمانت» مثلا، غم و غصه‌های مردم نه بو داشته نه مزه.
در هر حال، این‌که من اگر هزاران هزار بار هم در زندگی‌ام رنگ سفید و آبی ببینم و یا یک میلیون بار بوی مواد ضدعفونی‌کننده را حس کنم، بلافاصله به حال مرگ می‌افتم و دهانم مزه خداحافظی می‌گیرد را به هیچ عنوان به شاهکار ادبی آقای پروست نسبت نمی‌دهم.
فکر می‌کنم برای به تصویر کشیدن دردها و تلخی‌ها لازم نیست همیشه از زجری که می‌کشیم بگوییم. این‌که بگوییم درد استخوان چه می‌کند با آدم، یا وقتی بندبند تن آدم دارد از هم باز می‌شود چه‌جوری است را اقلا یک میلیون آدم توضیح داده‌اند. می‌شود به جای این‌ها گفت: تمام هفته گذشته را روی تخت اتاق 235 زل زدم به کپی اثر «چهار رقاص» ادگار دگا!
آدم است عوض می‌شود خب.
القصه؛ این همه اندوه را مگر می‌شود فراموش کرد؛ آبان‌ماه، بهزیستی، موهای سفید، روشنایی‌های شهری که دوست دارم، باران، ایستگاه اتوبوس، سوز زمستان و بدرقه تابستان، افعال ماضی، سیگار، عکس، دست‌ها، بچه‌ها، زن، وبلاگ، دعوا، سایه‌ها، دل‌نازک‌ها؛ هم خودشان، هم دل‌هاشان، روزنوشت‌ها، فایل‌های وُرد، این‌که همه‌مان گناه داریم و قصه‌هایی که به آخر نمی‌رسند.
تازه این‌ها خوراک یک ساعت دلی است که پُر است از گریه‌هایی که شعر نمی‌شوند. تازه همه ما که شاعر نیستیم …
اصلا بیایید به جای درد بگوییم رنگ، به جای دل‌تنگی بگوییم خالی عطر تو در فضا، به جای دوری بگوییم هواپیما و اصلا هم به فکر دلداری دادن همدیگر نباشیم.

– این مطلب در روز پنج‌شنبه در روزنامه‌ی «جهان اقتصاد» منتشر شده است. فایل PDF آن را از این‌جا دریافت کنید.

خبری از یک‌سال قبل

2009/08/11

خبر خیلی مهمی در خبرگزاری مهر دیدم با این عنوان «نویسندگان کودک بریتانیا: حق فرهنگی کودکان را محترم بشمارید». متن آن از بیانیه‌‌ی گروهی از نویسندگان سرشناس کودک و نوجوان در بریتانیا خطاب به دولت این کشور خبر می‌دهد و جزییات دیگر البته.
پی‌گیر شدم، چون خبر مهم بود و جذاب. معلومم شد خبر از سایت دیگری به نام «کتابک» نقل شده. رفتم کتابک. این‌جا هم جزییات کافی نبود. رفتم سراغ متن اصلی در تلگراف. هیچ کدام از این دو سایت به لینک دقیق مطلب اشاره نکرده اند و تنها سایت کتابک بسنده کرده به این‌که خبر از تلگراف نقل شده.
به سایت‌های تک‌تک نویسنده‌هایی که اسامی‌شان در متن آمده بود، رفتم. اما هیچ اشاره‌ای به این موضوع پیدا نکردم.
دست آخر، خبر مورد نظر را در تلگراف یافتم و با کمال تعجب معلومم شد خبری که این دو سایت به عنوان «اتفاقی تازه» مطرح کرده‌اند مربوط می‌شود به «یک‌سال و یک‌ماه پیش»!
باور نکردم گفتم شاید اشتباه می‌کنم (شاید هم اشتباه از من است). دوباره جست‌وجو کردم با کلیدواژه‌های مختلف؛ اما اشتباه نکرده بودم. خبر مال یک‌سال و یک‌ماه پیش است و خبرگزاری مهر در تاریخ «هجدهم مردادماه هشتاد و هشت» به نقل از سایت کتابک خبر را نقل کرده است، و خود سایت کتابک هم تاریخ «هفده مردادماه هشتاد و هشت» را دارد.
SRpaintbrush
این‌که ما به ادبیات کودک و نوجوان اهمیت می‌دهیم خیلی خوب است. این‌که تلاش می‌کنیم در این عرصه‌ی خاص پیشرفت کنیم، خیلی هم عالی است. حتی این‌ را که بعضی خبرنگارهای  تازه‌کار، این عرصه‌ی مظلوم را برای طرح ادعاها و «منم» کردن‌هاشان انتخاب کرده‌اند، می‌شود به دیده‌ی اغماض نگاه کرد. اما این‌که خبرگزاری صاحب‌نامی که بسیاری از جراید مکتوب ایران را تغذیه می‌کند با بی‌توجهی چنین اشتباه بزرگی مرتکب شود، به این سادگی قابل چشم‌پوشی نیست.
روزنامه‌نگاران عزیز مستحضرند که یکی از عناصر اولیه خبر «زمان» روی‌داد آن است. این‌ را که گاهی از زور بی‌خبری دست به دامان موتورهای جست‌وجوگر بشویم تا بلکه خبر دندان‌گیری به دست بیاید، همه‌ی ما کمابیش تجربه کرده‌ایم. اما شما را به خدا در هر زمینه‌ای که کار می‌کنید از اتفاقات بزرگی که در حوزه‌ی کاری‌تان می‌افتد باخبر باشید که به‌اشتباه خبر «یک سال و یک‌ماه پیش» را به جای خبر روز به مخاطبان‌تان غالب نکنید.
مایه‌ی دست‌یابی به جزییات جذاب هر خبر یا گزارشی به ویژه آن‌که از زبان خارجی ترجمه می‌شود، اتصال به منبع آن است. توجه به تاریخ خبر هم به دانستن زبان خارجی نیاز ندارد. همه‌ی ما در مدرسه یاد گرفته‌ایم اعداد انگلیسی را بخوانیم. خبرنگاری که خبر اشتباه را دوباره نقل می‌کند همان‌قدر مقصر است که خبرنویس اول.
اگر آن‌قدر به‌روز نیستیم که بدانیم در حوزه‌ی کاری‌مان چه خبر است، باید به جای تکرار بی‌اساس و از سر باز کنی اخبار، دو خط درباره‌شان تحقیق کنیم.
شما را به خدا روزنامه‌نگاری عقب‌مانده‌ی کشورمان را که به لطف بزرگان سال‌هاست سیر قهقرایی دارد، به دست خودمان منهدم نکنیم.

به آن‌ها که حراج نکردند مبارک!

2009/08/08

با معیارهای تازه نمی‌دانم «ما» خبرنگار ایم یا «شما».
از بعد از دیدن آن برنامه‌ی تلخ، از بعد از دیدن وقاحت و صمیمت چندش‌آوری که به زور به خوردمان دادند، تعریف خیلی‌ها از خبرنگار و خبرنگاری عوض شد.
من اما دلم می‌خواهد این‌جا، در چهاردیواری اختیاری خودم، اول به خانواده‌های خبرنگاران پرواز «130C» تبریک بگویم، دوم هم به همه‌ی کسانی که با تعریف روزگاران کمی قبل‌تر و با معبارهای «ما» خبرنگار اند. همان‌ها که همیشه‌ی خدا غم نان داشته‌اند، همان‌ها که خبرنگاری به تعریف ما، مدیون شرافت و سربلندی آن‌هاست.  ساده‌تر بگویم: همان‌ها که با وجود سختی‌های زندگی روی خودشان و حرفه‌شان قیمت نگذاشتند و حراجش نکردند؛ به آن‌ها مبارک!

زمین کو وطنم

2009/08/06
حسین پناهی

حسین پناهی

کهکشان کو زمینم
زمین کو وطنم
وطن کو خانه‌ام
خانه کو مادرم
مادر کو کبوترانه‌ام
معنای این‌همه سکوت چیست
من گم شده‌ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان
کاش هرگز آن روز از درخت انجبر پایین نیامده بودم
کاش!
 
پنجمین سال‌مرگ حسین پناهی است.
و من که حسین پناهی برایم خطی بود از خطوط پررنگ خاطره‌هام، هنوز دل‌تنگش می‌شوم.
هنوز هم هربار به احترام «همه‌چی از یاد آدم می‌ره الا یادش که همیشه یادشه» تمام‌قد می‌ایستم و برای مرد این‌همه حرف در سکوت‌های بسیار گریه می‌کنم.
دلم می‌خواست بدانم اگر زنده بود در این روزگار، چه شعری می‌سرود…
به سلامتی یحیا و گلی اش، نازی، اعظم، مرغابی‌هاش و چیزی شبیه رندگی‌اش.
 
… و به زودی همه در زیر خاک خواهیم خفت، خاکی که به هم مجال ندادیم تا دمی بر آن بیاساییم
 
از «چیزی شبیه زندگی»